با تو
85/6/15 :: 6:33 عصر
دیروز برای اولین بار دیدمش...چون میدونم کسی این نوشته ها رو نمیخونه راحت مینویسم...برای من چهره اش معصوم و دوست داشتنی بود...و چشمای آرامش...من اهمیتی به این که موهاش کم بود نمیدادم و نمیدم...ایمان اش اونو زیبا کرده به اندازه کافی...
اما ماما مدام میگفت یعنی اصلال برات مهم نیست...بهش گفتم یه موش میارزه به صد تا پسر با موهای پریشون ایرانی که چیزی از خدا و دین نمیدونن ...تو خونه بازم سراین موضوع باهام بحث کرد...که زیاد عجله نکن سر انتخابت ...گفتم من عجله نمیکنم به نظرم خیلی ام خوشگل بود....گفت :خوب تو میخوای باهاش زندگی کنی تو باید بخوای ...حتی چیزی بهم گفت که خیلی عصبانی و ناراحت شدم...گفت نکنه توام مثل خواهر زیبا میخوای ازدواج کنی و بری خارج با عصابانیت نگاهش کردم ..میدونست که همیشه جلوی کسی که از خارج تعریف میکرد میایستادمو میگفتم اونجا جای خودشونو نه ما ها ...فقط چون هدف بزرگی داره میخوام همراهش برم...گفتم... اگه بخواد بیاد ایران زندگی کنه همونطور که گفت احتمالش هست...من اولین نفریام که خوشحال میشم کارم راحت براش تو دانشگاه پیدا میکنم اگه بخواد ..من اصلا مشکلی ندارم
به هرحال ان روز دم اذان حسابی رفتم تو حیاط و گریه کردم برای خودم برای اون... و نمیدونم چرا اشکام همین طور بی اختیار میاومد ...وقتی به اونو حرفاش فکر میکردم ...چرا ادما اینقدر ظاهر بین شدن...چرا باطن پاک ادما رو نمیبینن ...از خدا خواستم ..حالا هرگز اونو ازم نگیره و کمکم منه باهاش ازدواج کنم و خوشبختش کنم..........دعای شعبانیه خوندم و از امام زمان هم کمک خواستم که کمکم کنه...
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
2186
1
3
:: لینک به وبلاگ ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: موسیقی وبلاگ ::