سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با تو


85/6/19 ::  9:5 عصر

به نام خدا

dirooz rooze taki bood sobh taghriban 10 .30 bood ke ba baba raftim be tarafe hotel laleh jayi ke ba abdulwahid gharar dashtim...vaghti nazdik dar shodim ono joloye dar didam wow vaghian ke to on koto shalvar mahshar shode bood ...khob albate be cheshm man dige ...ghablan khali delshore dashtam nemidoonestam chi mishe ...az khoda o imam mahdi komak khastam va hamechi ro be dast ona sepordam...bad kami sohbat gharar shod ma ba doostash ham ashna shim... pas raft ta be yekishoon ke abdulwahid khoob mishnakht tellefone kone ke biyan..بعد از مدتی دوستش آمد ...واقعا که چه آدم خوب و روراست و صمیمی بود عبدالواحد رو هم خیلی دوست داشت...خلاصه با صحبتای اون و تعریفای اون من که خودم یه دل بود حالا صد دل...هه هه...پدرم هم دیگه کاملا مطمئن شد ...و گفت که من موافقم میمونه نظر شما دو تا هیچ وقت چهره اونو وقتی بعد از این حرف گفت خیلی ممنون فراموش نمکنم ...دلم میخواست بارها به چهره معصومش نگاه کنم ولی خوب نمیشد وقتی نگام میکرد خجالت میکشیدم نگاهمو بهش بدوزم ...دلم میخواست اون لحظه ها طولانی میشد خیلی طولانی...و بعد قرار شد که شب برای شام بیان خونمون وقتی بهش گفتم فورا قبول کرد منم مثل اون خوشحال بودم...و وقتی اومدیم خونه بیشتر نگران بودن محمد بودم از خدا خواستم کاری کنه ائن بره گفتم خدا جون ببخشید میدونم خودخواهی ولی میدونی که چه جوری به هر حال خدا خواست اون تا فهمید چه خبره بلند شد رفت... اونا قرار بود زنگ بزنن وقتی 7.30 به میدون سپاه رسیدن من راستش کمکم نگران میشدم آخه یادمم رفته بود براش توحید بخونم 6بار برای حفظ از خطر این کارو کردم و منتظر شدم یه شماره موبایل اوفتاد و زنگ زد گوشی ولی تا برداشتم قطع شد...حدس زدم اونا باشن ماما رفت بیرون و من گفتم بهتره یه زنگ به این شماره بزنم ...و خووب شد که زدماونا نمیتونستن با موبایل و خونه تماس بگیرن...خلاصه بهشون گفتم کجا بیان البته به دوستش اقای سمیعی ..خلاصه اومدن با یه پراید سیاه من سایه دسته گلشو رو شیشه در دیدم و به فاطمه گفتم آخی نازی دستهخ گلشو وای...و خودمرفتم و یه فاطمه گفتم درو باز کنه ...وقتی آمدن رفتم و گل و به من داد گفتم ممنون و گراتسیه...دست گل 6 تا گل رز سرخ و فکر میکنم یه لیلیوم دو گله سفید داشت خیلی ناز بود... دلم میخواست برم زودتر پیشش ولی خوب باید ماست و خیار درست میکردم ...بعد ماما گفت شربت ببر من زود دوییدم ...واقعا از دیدن دوبارش خوشحال بودم ...حالا بقیش بماند این فسقلی خیلی اذیت میکنه مدام میخواد ببینه چی مینویسم پس تا بعد...10/September/2006

11:48:02

گاهی به من نگاه میکرد و لبخند میزد...مثل من..... قبل از شام چایی هم آوردم {سوتی رو باش اصلا حواسم نبود که بابا اول واسه بابا بگیرم دیگه اول هم شربت و هم چای رو واسه او گرفتم } خلاصه سوتی دوم این که من نمیدونستم عبدالواحد چای رو با شکر میخوره و آقای سمیعی گفت که فکر کنم به قول او عبدالوحید چای رو با شکر میخوره حالا چی شکر نداشتیم ...هه هه...خلاصه شکرم رسید حالا شکر پاشو آوردم نشستم عبدالواحد با دستش رو چرخوند و فکر کنم گفت فینگر بابا و آقای سمیعی خندیدن و بابا گفت آها با انگشت هم بزنه نه؟ منم کم نیاوردم گفتم نه به فاطمه گفتم بیاره بابا...و چون او کمی دیر کرد خودم رفتم و جلوی در ازش گرفتم کلی خندیدیم ولی امیدوارم از اون مردایی نباشه که خانمشو جلوی جمع ضایع کنه ...هه...به هر حال موقع شام جوری نشستن که ما پیش هم باشیم ...او برنج سفید کشید و به من گفت از این ولی من گفتم نه از ائن آخه میدونستم برنج سفیدو ماما کمتر پخته ...براش آقای سمیعی کشید و من مرغ را به او دادم...بعد ماما گفت براش شوید باقالی هم بکش شاید دوست داشته باشه ...بهش گفتم دوست داری امتحان کنی؟ و استقبال کرد و گفت هم... خوبه ...من دوباره مثل اون روز تو رستوران اشتهام خفه شده بود خوب البته خیلی از اون روز بهتر بود...تونستم نصف بیشتر بشقابم رو بخورم ...آقای سمیعی گفت بابا ما که رسممونه دختر پسر با هم تنها صحبت کنن ...بابا گفت موردی نداره...باشه ولی دوباره هر دو گرم صحبت شدن... وقتی شاممون تموم شد ... گفت کی میتونیم با هم صحبت کنیم دوباره به دوستش گفت ت..واین بار دیگه بلند شدیم رفتیم تو اتاق ..اول کتاب آیا تو آن گمشدهام هستی را نشونش دادم اول فکر کرد انگلیسیه بعد بهش گفتم ولی فارسی نمیتونی بخونیش...گفت آه ...با هم خیلی حرف زدیم ...کاش از دهنم در نمیرفت و نمیگفتم در جواب سئولاش راجع به پسندیدن ظاهرش توسط مادرم نمیگفتم من با ماما مشکل داشتم...یه دفه قیافش جدی شد ...تو دلم گفتم اوه اوه گند زدی دختر آخه مگه همه چیرو باید بگی گفتم من بهش گفتم اون برام زیباست در کنار ایمان فوق العادش خودشم برام فوقالعادس...واقعا واقعیتو گفتم ...گفت چی گفت مادرت گفتم زیاد مهم نبود فراموش کن گفت نه بگو لطفا گفتم فراموش کن باشه؟ امیدوارم تونسته باشم متقاعدش کنم که تو برای من واقعا از هر مرد دیگری زیبا تری...فکر کنم تونستم...ان شاالله

خیلی آرام صحبت میکرد و من گاهی مجبور بودم با تمام وجود حواسم جلب حرکت لبهاش کنم ...خوب گاهی احساس میکردم اوه خوب هی این طور قفل نکن رو دهانش ولی گاهی واقعا مجبور بودم ..گاهی که حرف میزد یه دفعه به فکر فرو میرفتم ایا واقعا من اونو پیدا کردم آیا واقعا این منم که روبروی او نشستم خدا رو بارها شکر کردم و از مولام امام زمان تشکر کردم گفتم من اگر چه ادم کثیف و گنه کاری بودم ولی همه دعاهام داره مستجاب میشه چون میدونم تو به گنه کاری ما نگاه نمیکنی به خوبی خودت با ما رفتار میکنی...بهش پلاک امام زمان رو دادم خیلی خوشحال شد فوری بازش کرد که بندازه به گردنش ...ولی نتونست گفتم بذار من بندازم ...و اونو به گردنش انداختم خیلی تشکر کرد و اونو توی بلوزش انداخت{یارم مییاد وقتی اونو خریدم فقط به این فکر میکردم که اونو به کسی که دوستش خواهم داشت میدهم و همینطور هم شد} بهم گفت انگشترو گردنبند دوست نداری ؟گفتم نه زیاد نمیندازم بیرون خوشم نمییاد گفت/اگه من برات بخرم هم دوست نداری گفتم او نه اون موقع دوست دارم ...و خندید

خوب اون بهم یاد داد که به ایتالیایی دوستت دارم میشه تی آموره ...بهش گفتم و به فارسی میدونی؟ گفت اوه اوه دوستم تو ماشین خیلی بهم گفت که چی میشه صبر کن دش..؟؟و من با خنده به تلاش بامزش برای به یاد آوردنش نگاه میکردم به یاد نیوورد گفت خوب متاسفم فراموشم شده..من اون لحظه نگفتم ..گفتم اشکالی نداره ...و به حرف زدن ادامه دادیم چند دقیقه بعد گفتم ...دوست داری بدونی چی میشه معنی اون جمله معروف چی میشه با خوشحالی کفت بله بله گفتم دوست دارم ...دشت دارم؟نه...دوست دارم

دوباره تکرار کرد و گفتم آها ...بعد لحظهای ساکت ماند و یه دفه گفت دوست دارم ...فهمیدم منظورش تلفظ نیست ..ولی گفتم بله درسته...با خنده بهم نگاه کرد..ائن دو ساعت و خورده ای راجع به مشکلات زندگی تو ایتالیا و تبلیغ اسلام صحبت کرد..گفتم یادته از ادواردو انییلی صحبت کردی -اره - اونم مشکل داشت ولی مشکلاتی که فکر میکنم از مال ما بیشتر بود اگه ائن تحمل کرد...- ادامه دا د ما هم میتونیم...- بله...خندید و گفت ان شا الله

داشت از اولین باری که عباس سرسری راجع من بهش گفت و او در نماز جمعه بود...و خوب زیاد جدی نگرفته بوده میگفت ...که ماما اومد و گفت آقای سمیعی دیرش میشه -گفت دیر شده نه؟- آره دوستتون هم دیرش میشه گفت اه اصلا متوجه زمان نبودم ...وبلند شدیم و به هال رفتیم ...اونجا هم راجع به سفر به ایتالیا صحبت کردیم یه 10 دقیقه ای...و قرار شد به سفارت بریم و کارا رو برای رفتن آماده کنیم ...و قرار شد با پدر و مادرش هم پول سفر پدر رو بدن و او برای من...

اونا رفتن اگر چه دوست داشتم تا آخرین لحظه ببینمش ولی...تاریک بود و من فقط ماشینشونو نگاه کردم که دور میشد

بعدا بابا گفت موقع رفتن یه جیزی گفته که آقای سمیعی گفت این اخرین جمله رو گرفتی؟گفت مواظب منا باشید...

 

نگهت آتشین ...

سخنت دلنشین..

شکوه هستی بود عیان ز رخسار تو...

چون نسیم سحر.. بگشا بال و پر... بیا که روشن شود... دلم ز دیدارتو

تو همانی که دلم بوده در آرزوی او...

شب و روزم همه بگذشته در جستجوی او...

ای عشق جاودانم ...شوق بیکرانم

بی تو من گریزان از همه جهانم

در ساحل دوری من تا به کی بمانم

آواز صبوری تا به کی بخوانم

در فصل بهاران ای بهار شادی

دور از تو غمینم ...با تو شادمانم

گر سیل امیدم رو کند به سویت

از آیینه دل گرد غم بشوید

10 سپتامبر 2006

9.03 شب


نویسنده : منا

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
2188


:: بازدید امروز :: 
3


:: بازدید دیروز :: 
3


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

با تو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ ::